یادش بخیر قدیما ، جنگ بود وعلاوه برجنگ ،تحریم هم بودیم.
با این حال طبق یک قانون نانوشته بچه ها منتظر پدراشون بودند تا از سر کار برگردند وبا خودشان خوراکی ویا اسباب بازی بیارن .
ما هم جزء این بچه ها بودیم . پدرمان که خدا رحمتش کنه وقتی می آمد دست پرُ بود .
وما خوشحال می شدیم .
با خودم عهد کرده بودم هر وقت بزرگ شدم این کار پدرم را ادامه دهم در ذهن خودم مجسم می کردم اگر جنگ تمام شد حتما چیزهای بیش تری برای بچه ام بخرم .
خلاصه بزرگ شدیم وبابا هم شدیم .
جنگ هم تمام شد . ولی یک مشکل دیگه ای پیش آمد .
از صبح تا شب سرکاریم والبته سرکار! و وقتی به خانه می آییم دستمان پَرهم نداردچه برسدبه پُر!
دیگه وقتی به خونه می رسیم بچه هامون خوابند وآرزوهای ما هم به خواب !
یه روز که سرکار بودم، بچه ام تلفنی به من گفت : کی میای ؟بابا چرا اینقدر سرکار می ری ؟ اصلاچرا کار می کنی ؟و...
ومن شروع کردم به توجیه دیر آمدنم گفتمش :تا بتونم برای شما لباس وغذا واسباب بازی بخرم واز این جور حرفها
جواب بچه ام مرا غافل گیر کرد.
اون گفت : بابا من اینها را نمی خوام فقط زودبیا
فسقلی به من فهماند که داشتن یه پدر بهتر از خوراکی واسباب بازیه !!
واقعا بعضی موقعها ما آدمها اشتباهات فاحشی انجام می دیم زندگی و آینده ی ما فرزندانمان هستند به جای صرف وقتمان پیش آنها به کار وپول جمع کردن مشغولیم واز تربیت آنها غافلیم
هرچند وضعیت اقتصادی خراب است ولی عواطف بچه هایمان از خیلی چیزها مهم تراست .
قابل توجه کسانی که می گویند ما حرف جدی بلد نیستیم بزنیم این هم یک نمونه